صبح رو با خستگی و کسالت شروع کردم.دقیق تر بخوام بگم داشتم خوابهای آشفتهای میدیدم که تو یکیشون موطلایی گم شده بود و من داشتم از ترس و دلهره سکته میکردم.بعد جالب اینه که توی یک جمع شلوغ خانوادگی هم بودم ولی کسی عین خیالش نبود که بچهی من گم شده.بعد یهو با صدای خود فرد گمشده از خواب پریدم که داشت میگفت وای مامان خواب موندیم.کلاسم شروع شد.سریع پاشدیم و دست و صورت شستیم و آنلاین شدیم.تا یازده دیگه کارش تموم شد ولی من دقیقه به دقیقه حالم بدتر میشد.دیگه باز خوابیدم و دخترها هم هر آتشی میتونستن سوزوندن و حسابی خونه رو ترکوندن.ساعت دو دیگه تو اوج بدحالی بودم.ولی پاشدم و دست و صورتم رو شستم و کم کم شروع کردم به انجام کارها.تا ساعت شیش همه کارها انجام شد و خونه تمیز و مرتب.برگ انگور هم چیدم و برای افطار خودم دلمه گذاشتم.با میم هم تلفنی صحبت کردم و گفت احتمالا فردا یا پس فردا برمیگرده.از آرامش و حس خوب الانم بگم که بعد از انجام اونهمه کار نشستم روی مبل کنار در حیاط در حالی که باد خیلی خنکی میاد و دخترها بیرون مشغول بازی هستن.پنجره آشپزخونه رو هم باز کردم و باد هی پرده رو تکون میده و میرقصونه.
Be careful what you wish for بازدید : 289
جمعه 11 ارديبهشت 1399 زمان : 17:23